مرد جوانی که داشت یکی از عکس هایم را نگاه می کرد، وسط کار، و پیش از آنکه حرف خود را سبک و سنگین کند، گفت «عین نقاشی است» . و چون متوجه شد که حرفی که بر زبان آورده همان نیست که قصد داشت بگوید، گفت«البته عکس است، اما پرداخت آن طوری است که انگار کسی به ابتکار خود این کار را کرده است؛ اشیا در جایی هستند که ممکن اسن آدم آنها را بگذارد؛ دست ساز به نظر می رسد و نه مثل طبیعت؛ مثل اینکه عکاس آنرا پیدا نکرده و خودش آن را ساخته و پرداخته است.»

اما با این وجود، پیدا شده ،«دیده شده» و صرفا به وسیله دوربین ثبت شده بود. (از آنجا که انسان به خود می آموزد که مانند دوربین ببیند، خیلی مناسب تر است که برای ثبت چیز هایی که دیده است از دوربین استفاده کند.) اینکه عکسی، واکنشی را در یک نقاش جوان برمی انگیزد و او می تواند طوری درباره آن حرف بزند که گویی تابلوی نقاشی است، به آن معنی نیست که یک«واکنش زیبایی شناختی» در حال وقوع است. شاید شروع قضیه بیش از اثر تشخیص چیزی شبیه نقاشی بوده است. اما باید بخاطر داشت که تشخیص، غالبا شروع زنجیره واکنش های«زیبایی شناختی» است.

اگر تنها از شباهت حیرت کرده بود، ببینیم شباهت را در چه چیزی دیده است: در قلمرو حسی انسان، نه در تقلید دوربین از فلان جنبه گستره های نقاشی. واکنش او مهم است زیرا نشان می دهد که ما در برابر نقاشی، به عنوان معیار تجربه زیبایی شناسی بصری، چنان شرطی شده ایم که عکس را به عنوان شیوه دیگری در تجربه زیبایی شناختی، مانند مجسمه یا شعر، به دیده تحقیر می نگریم و یا اصلا درک نمی کنیم؛ گاه نیز به کلی انکارش می کنیم و یا آن را از قلمرو امکانات بیرون می رانیم.

با این وجود، «دیدن» و «یافتن» فعالیتی انسانی است که به خلاقیت انسانی مربوط می شود. اینکه آن مرد جوان عکس «یافته شده» ای را به تجربه خود از شی«ساخته شده» مربوط کرد، توجیه ساده این نکته است که«نگریستن» عکاسان تا چه حد انسانی است. و اگر این تظاهر را اندکی امتداد دهیم توجیه میزان ابتکاری بودن «نگریستن دوربین وار» است.

ذهن عکاس در ضمن خلاقیت، تهی است. این نکته را هم می توان افزود که این وضع تنها در مواقع خاص، یعنی هنگام جستجوی عکس، وجود دارد. (چیزی مانع آن می شود که او در عین حال، روی پیاده رو بلغزد، یا در مجرای سرگشوده فاضلاب بیفتد، یا به سپر اتومبیل هایی بخورد که شتابان ترمز می کنند، اما در بقیه مواقع وظیفه اش را انجام نمی دهد.) برای کسانی که «تهی» را با نوعی خالی بودن ایستا برابر می دانند باید توضیح بدهم که این حالت، نوع خاصی از تهی بودن است. درواقع، حالت ذهنی بسیار فعال، بسیار پذیرنده و آماده به چنگ آوردن تصویر در یک چشم به هم زدن است؛ با این حال، هر لحظه، هیچ تصویر از پیش شکل گرفته ای در آن وجود ندارد. باید متوجه باشیم که فقدان یک الگوی از پیش شکل گرفته یا اندیشه از پیش آماده ای در مورد اینکه هر چیزی را چگونه باید نگریست، برای این حالت تهی، ضروری است. این حالت ذهنی، بی شباهت به خود ورق فیلم نیست؛ که ظاهرا بی جان و ساکن است اما چنان حساس است که برخورد نور به آن در کسری از ثانیه، نوعی زندگی در کالبد آن می دمد. (زندگی نه، بلکه نوعی زندگی.)

حالت ذهن تهی، کمی شبیه بوم خالی نقاشی است؛ یعنی اگر که باید قیاس و جناسی درکار باشد و اصرار داشته باشیم که هنر بایستی از هیچ سربگیرد. (و اگر بتوان یک ورق خالی کاغذ را هیچ خواند.) شاعران یک بسته کاغذ می خرند و نمی دانند چه ابهامی کاغذ ها را سیاه خواهد کرد یا چه مکاشفه ای ذهن خواننده نشانه های سیاه او را روشن خواهد نمود. اما سفیدی کاغذ، ربط چندانی به عمل خلاقه او ندارد. یا برای مجسمه سازی که فرم نهفته در قطعه ای سنگ را به طریقی احساس می کند، سنگ مانند کاغذ لفافی که فقط او می تواند بازش کند خالی نیست.

عکاس تا جایی که خلاقیت ذهنی اش می تازد، احتمالا همسان مجسمه ساز چوب و سنگ است تا نقاش. تمامی جهان تصویری، تمامی جهان رویداد ها، لفافها و پوشش هایی اند که او احساس می کند و عقیده دارد که زیر آنهاست. گاه از سر پیچی می گذرد و به خود می گوید«اینجا عکسی هست»؛ و اگر نتواند آن را پیدا کند، خود را شخص بی احساس و غیر حساسی می شمارد. ممکن است روز های پی در پی نگاه کند و روزی عکس را ببیند! چیزی عوض نشده است جز خود او؛ گرچه، از نظر انصاف، گاه بایستی صبر کند تا نور، جادو را به نممایش درآورد.

ادامه دارد…