ذهنی را که تهی است چگونه می توان برای کسی توصیف کرد که تجربه اش نکرده است؟ «حساس» کلمه ای بیش نیست. «حساسیت یافته» بهتر است، زیرا نه تنها ذهن حساسی در حال عکل است بلکه عکاس می کوشد به چنین حالتی برسد. «هم آوا» خوب است؛ اگر منظور ما از آن، گشودگی ذهن باشد که خود به فهم و ادراک هر آنچه می بینیم رهنمون گردد. عکاس خود را در معرض هر آنچه می بیند قرار می دهد، و خود را با همه چیز تطبیق می دهد تا آن را بشناسد و بهتر احساسش کند. رسیدن به این حالت ذهن تهی، نیازمند تلاش و شاید انضباط است. او، در نتیجه این حالت ذهنی، بسیار دوست می دارد، بسیار تنفر می ورزد، و به زمینه های بی تفاوتی خود آگاه است. از آنچه دوست می دارد عکس می گیرد زیرا دوستش می دارد، و هرآنچه مورد نفرت او است که دیگر جای بحث ندارد؛ آنچه را که بی تفاوت (خنثی) است می تواند نادیده انگارد و یا عکسش را با هر مهارتی که از لحاظ تکنیک و ترکیب بندی دارد، بگیرد.

اگر قرار بود که او با حالت هم آوایی حساسیت یافته ای در قبال هر آنچه دیدنی است از کنار ساختمانی بگذرد، از مدتی پیش، قبل از آنکه ساختمان در فیلم جای بگیرد، از پا در خواهد آمد.

شاید بتوان حالت ذهنی تهی را به یک کاسه آب تشبیه کرد که نزدیک جوشیدن است. با کمی حرارت بیشتر_تصویری که دیده است_گستره به غلیان در خواهد آمد.

احنمالا کار خلاقه عکاس تا حدی شامل قرارگرفتن در این حالت ذهنی است. رسیدن به آن، به هر تقدیر، به صورت خودکار انجام نمی شود. می توان همیشه دوربین را برای کار های جدی بکار گرفت، و به این ترتیب [به رسیدن به حالت ذهن تهی] کمک کرد، زیرا در دست داشتن دوربین همیشه به عکس گرفتن نمی انجامد. اما یقینا هنگامی که آن حال و هوا به دست آمد، آنچه رخ می دهد ممکن است از کنترل خارج شود، همانطور که گویی خارج نیز خواهد شد. درباره خوانندگی غریزی، شعر غریزی، نقاشی غریزی؛ و درباره بارآوری در لحظه های شوق یا شهود به هنگامی که احساس می کنیم انگار، مانند آبراهه باریک میان دو اقیانوس، وسیله انتقال شده ایم (آیا تلفن هم چنین احساسی دارد؟) بسیار چیز ها شنیده ایم. این احساس، شبیه خلسه و رمز و راز است؛ چرا انکارش کنیم؟ و در این حالت، طرح این مسئله که عکاسی هنر است یا نه، خنده دار است. می توان جهان فراسوی گستره ها را از طریق «شیشه مات» احساس کرد و دید. چارگوش شیشه مانند کلمات دعا یا شعر می شود؛ مانند موشکها یا راکت هایی پرتاب شده به درون دو پهنه «بینهایت»_ یکی به درون ناخودآگاه و دیگری به درون جهان لامسه/باصره.

سپس می توان به عکس ها نگریست و کوشید چیزی در آنها یافت تا بدان وسیله بتوان آنچه را رخ داده است توضیح داد. در تصویری که عنوان 248_51 را دارد، می توانم بگویم که آن نور گویا از درون عکس می تابد، که یقینا هیچ شبیه حالتی نیست که عقل من می گوید آن موقع وجود داشته است، گرچه دقیقا شبیه چیزی است که من در لحظه ای بینش شدیدا سنگین دیده ام. همچنین می توانم بگویم که این عکس، نماد اساسی است که هنگام گرفتن آن داشته ام، و می دانم که عکس مقدار اندکی از این بینش را در دیگران برخواهد انگیخت. احساس کردن و عکس گرفتن از آنچه که انگیزه احساس می شود، تضمین نمی کند که دیگران هم احساس کنند. اما پس از آنکه چیزی را که می خواهی در دیگران برانگیزی کشف کردی، شناختی که ممکن است پیوسته در پی اش باشی، ستیزه و کشمکشی بیش نیست.

عکسی که ار آن یاد شد، اوج ککار من در بعد از ظهری بود که طی آن به خودم گفتم «ببینیم امروز چه چیزی به دست خواهم آورد؟» و کار را شروع کردم. و کار به این صورت پیش رفت که طی مراحلی رفته رفته به این نکته پی بردم که دارم جذب آن مکان می شوم. عکس ها در پی هم طرح های ساده ای بودند که_نه آگاهانه_ به این عکس آخر منتهی شدند. همان شکل ها، فرم ها و طرح ها با تنشی فزاینده مطرح می شدند. هنگامی که این یکی روی شیشه مات دیده شد، هرآنچه انسان را از مکان خود جدا می کرد از میان رفته بود.

این تجربه مجزایی نیست که تنها با طبیعت پیش بیاید؛ من می توانم آن را با تجربه های بسیار در عکسبرداری از مردممقایسه کنم. مدت جلسه عکسبرداری، تجربه ای همسنگ با ارتباط فزاینده و دوستی عمق یابنده است. دوربین چیزی بیش از یک وسیله ضبط کننده در قبال تجربه میان دو شخص نیست. آنها در یکدیگر به خلاقیت دست می زنند؛ و فقط عکاس است که باید مانند دوربین نگاه کند، و از این رو است که نتیجه نهایی، عکس است.

این حرف ها، چندانکه گزارش دست اول است، بحث محققانه ای درباره حالت ذهنی خلاقه عکاس نیست. دانشمندی که از دوربین به عنوان ابزار کار استفاده می کند، احتمالا چندان چیزی از حرف های مرا نخواهد فهمید؛ اما عکاسانی که دوربین را به عنوان رسانه ای عمیقا بیانگر به کار می برند، یا کسانی که به منظور استناد به موقعیت های انسانی از آن استفاده می کنند، شور و هیجان محو شدن دوربین در هماهنگی میان موضوع و عکاس را تجربه کرده اند. و آنچه هم اکنون مرا متاثر می کند این است که دیگر برایم اهمیتی ندارد که این نکته را ثابت کنم که بعضی عکس ها می توانند همان اثری را روی مردم بگذارند که تابلو های نقاشی می گذارند (و آن را «هنر» می نامند). من صرفا می خواهم مقداری تجربه در دیگران برانگیزم: آیا می توانیم به وسیله استفاده از عکس_ و نه موضوع عکس_ ببه عنوان عامل تحریک کننده، آن را معنویت بنامیم؟ یا هویت؟ ضمن اینکه عکاس نمی تواند موضوع را حذف کند(و نه خواهان آن است که تجربه دگرگون شدن جهان بصری به جهانی ناخودآگاهانه را، که همان منبع شور و هیجان او است، زائل کند) اما می خواهد که عکس، منبع اصلی احساس بیننده باشد. ضمن اینکه نمی تواند مفاهیم موضوع را از ذهن بیننده پاک کند، ترجیح می دهد برای به دست آوردن تاثیر دلخواهش، بر روابط بصری حاضر در خود عکس تکیه کند.

همانقدر که حالت ذهنی عکاس خلاق «تهی» اسا، و همانقدر که ضمن عکس گرفتن در وضعی نیست که موضع نقادانه داشته باشد، و همانقدر که «حساسیت یافته» است چندانکه آماده هر اتفاقی است، پس از آنکه عکس ها را صحیح و سالم در دست گرفت، نیازمند اعمال آگاهانه ترین انتقاد هاست. آیا چیزی که او دیده بود در عکس وجود دارد؟ اگر نه ، آیا عکس چشمان او را بر چیزی می گشاید که خودش نتوانسته بود ببیند؟ اگر چنین است، آیا او مسئولیت این اتفاق را بر عهده خواهد گرفت و آن را متعلق به خود قلمداد خواهد کرد، یا طرحی برای تفکر در ناخودآگاه خود به حساب خواهد آورد؟ او نیازمند مطالعه عمیق تر واکنش های بینندگان است: آیا با واکنش های او یکسان اند؟ نزدیک اند؟ یا در جهاتی حیرت انگیز از هم دور می شوند؟ به معنایی، این است فعالیتی که حالت ذهنی خلاق را به نقطه جوشش نزدیک می کند: انتقاد آگاهانه از چاپ های جدید عکس ها و فکر کردن به تاثیر عکس ها، در مقایسه با تاثیری که او میخواست داشته باشند. بدون این احاطه کار تحلیلی، حالت حساسیت هم آوایی یافته، حالت «ذهن تهی» پیش نخواهد آمد.

پایان.